کاترین پترسون( -۱۹۳۲)، نویسنده آمریکایی است. همه چیز از همان دوران کودکیشان شروع شد؛ زمانی که سارا متوجه رفتار متفاوت والدینش با کارولین خواهر دوقلویش میشود. کارولین از همان کودکی زیبا و با استعداد بوده و توجه همه را به خود جلب میکرد. سارا کمکم متوجه میشود که ماجرا فقط به رفتار متفاوت والدینش و تبعیضی که آنها میان او و کارولین میگذارند ختم نمیشود، بلکه رفتهرفته کارولین قصد دارد همهچیز را تصاحب کند. در اولین قدم عشق و توجه پدر و مادرشان را از آنِ خودش میکند، اما به تدریج جلوی چشمان سارا، دوستانش را یکی کی از او دور کرده و به خودش نزدیک میکند. در یکی از همین روزهاست که سارا دیگر تصمیم خودش را میگیرد که با این رفتارهای کارولین برخورد کند و جلویش را بگیرد. اما از چه راهی؟ کارولین عشق والدینشان، دوستان سارا و حتی رویاهایش را تصاحب کرده است. در بخشی از کتاب میخوانیم: «توفانی که برایش دعا میکردم، هفتهی بعد از راه رسید. توفانی بسیار شدید که پس از آن مدتها طول کشید تا آبها آرام بگیرند، توفانی که هرگز از یاد نمیرود. در طول جنگ، اخبار آب و هوا یک خبر جانبی محسوب میشد؛ اما در جزیره رس نیازی نداشتیم که یک مرد شهری در رادیو دربارهی هوای توفانی به ما هشدار بدهد. پدرم، مثل هر ملاح دیگری، میتوانست بوی فرا رسیدن توفان را حس کند، حتی پیش از آنکه خورشید پوشیده در غبار را ببیند. او سریع به خشکی برگشت و پنجرههای خانه را با تخته بست. نمیتوانست برای خرچنگهای پوستانداختهاش که در سبدها مانده بودند کاری بکند، فقط میتوانست امیدوار باشد که توفان کمی از توپهای تورش و چندتایی از خرچنگهایش را باقی بگذارد.»
فرگوس به دنبال ذغال سنگ آمده اما در میان باتلاق، او جسد دختری را پیدا میکند. هیچ کس نمیداند او قربانی کدام جنگ است.. حالا فرگوس مانده و جسد چند هزارسالهای که هر شب به خوابش میآید و تکههایی از راز مرگش را برملا میکند. کودک باتلاق داستانی حیرتانگیز است. داستان آنان که به نام صلح قربانی میشوند و ماجرای قدرت بینهایت روح انسان را روایت میکند. «کودک باتلاق» نوشته شیوان داود(۲۰۰۷-۱۹۶۰) نویسنده بریتانیایی است. او برای نوشتن «کودک باتلاق» جوایز متعددی را دریافت کرد. در سال ۱۹۸۱ میلادی، بسیاری از اعضای ارتش موقت آزادیخواه ایرلند و ارتش ملی آزادیبخش ایرلند که در زندان لانگ کش، یا همان هزارتوی اچ ام پی زندانی بودند؛ دست به اعتصاب غذا زدند تا مقامات انگلیسی را وادار کنند با آنان به عنوان زندانیان سیاسی و بر مبنای شرایط خاص رفتار شود. در تابستان سال ۱۹۸۱، به دلیل مداخلهی کشیش زندان، پدر فال، خانوادهی بعضی از زندانیان اجازه یافتند پسران خود را که روی تختهای بیمارستان بیهوش بودند، با خود ببرند و جان آنها را نجات بدهند. برخی از خانوادهها حاضر به مداخله نشدند. این اعتصاب در نهایت در اکتبر ۱۹۸۱ به پایان رسید و در نتیجهی آن برخی از تقاضاهای اعتصابکنندگان برآورده شد. «نور درخشان صبحگاهی، زمین باتلاقی را روشن کرده بود، قطرههای شبنم مثل میلیونها الماس میدرخشیدند. جمعیت زیادی از ساکنان محلی خود را رسانده بودند... کنار یکدیگر دایرهوار دور سر تیرهی یک انسان و دستهای موی کوتاه که از میان گِل قهوهای روشن بیرون زده بود، ایستاده بودند. بخشی از گردن و شانهها هم دیده میشد. مشخص بود که بار دیگر یکی از مردمان باتلاق را میدیدیم.»
در کتاب دزد پادگان داستانی از توبیاس ولف، نویسندهی پیشرو آمریکایی و استاد خاطره نویسی و داستان کوتاه میخوانید. در انتهای کتاب هم مصاحبه نشریه داستان کوتاه انگلیسی انگلیسی (Journal of the Short Story in English) با ولف آمده است. درباره کتاب دزد پادگان سه سرباز جوان آمریکایی در جنگ ویتنام در پادگانی با همدیگر دوست میشوند و با گذر زمان شباهتهای زیادی میان خودشان پیدا میکنند. آنها میخواهند چیزهای تازهای را تجربه کنند، هر قدر هم که این چیزها خطرناک باشد؛ اما مشکل جایی آغاز میشود که دزدیهایی در پادگان اتفاق میافتد... و آنها بیاختیار به یکدیگر سوءظن پیدا میکنند. خواندن کتاب دزد پادگان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم علاقهمندان به ادبیات داستانی، به ویژه داستان کوتاه درباره توبیاس ولف توبیاس ولف سال ۱۹۴۵ در آلاباما به دنیا آمد. اما در واشینگتن بزرگ شد. او مدتی در پالو آلتو، کالیفرنیا در کالیفرنیا به تدریس برنامههای داستاننویسی و ادبیات پرداخت. ولف به خاطر مجموعههای داستان کوتاه شهرت زیادی دارد. او در کنار ریموند کارور، ریچارد فورد، آن بیتی و دیگر نویسندگان مینیمالیست از پیشتازان داستان کوتاه امروز آمریکاست. معروفترین اثر ولف، زندگی این پسر است که از روی خاطرات کودکی خودش نوشته شده است. این کتاب جایزه کتاب لسآنجلس تایمز را به خود اختصاص داده است. ولف سه بار برنده جایزه اُ- هنری شده و به خاطر مجموعه داستانهای کوتاه، رمانها و خاطراتش مورد تقدیر قرار گرفتهاست. بخشی از کتاب دزد پادگان صبح، بعد از شکستن بینی هابارد، سرگروهبان دستور داد بهخط شویم. جلوی صف آنقدر قدم زد که سکوت آزاردهنده شد؛ و اما باز به کارش ادامه داد. گونههایش گل انداخته بود، مثل اینکه سرخاب زده باشد. زخمش به سرخی میزد. نمیتوانستم نگاهش کنم و چشم دوختم به مردی که جلویم ایستاده بود، به پشت گردنش که پُر بود از منفذهای کوچک. بالاخره سرگروهبان به حرف آمد و با صدایی که به نجوا میماند شروع کرد به حرفزدن. کاملاً آهسته حرف میزد، اما میتوانستم تکتک کلماتش را بشنوم، طوریکه انگار فقط با من حرف میزند. گفت که دزد پادگان از پستترین موجودات هم پستتر است. دزد پادگان به همنوعانش پشت کرده و از ایندست حرفها. بعد سرگروهبان هابارد را صدا کرد جلوی صف. صورت هابارد با آن قالب فلزی و چسبهایی که تا روی گونههایش را گرفته بود شبیه یکجور ماسک شده بود. سرگروهبان چیزی به او گفت و دوتایی در طول صف بالاوپایین رفتند و به چهرهٔ تکتک افراد خیره شدند. طعم دهانم به تلخی میزد. نمیدانستم ظاهرم چطور است. دلم میخواست به دوروبر نگاه کنم و صورت باقی مردها را ببینم. اما وحشت داشتم که سرم را تکان بدهم. ترجیح میدادم قیافهٔ آدمهای دلخور را به خودم بگیرم. اما نه خیلی هم دلخور. نمیخواستم فکر کنند موضوع خیلی برایم مهم است. قیافهای خونسرد به خود گرفتم و منتظر ماندم. به نظرم آمد که بهشکلی دایرهوار روی پاهایم به اینطرفوآنطرف تاب میخورم و سعی کردم بیحرکت بمانم.