«شب گرفتن ماه»نوشته ساتم الوغزاده و ترجمه محمدرضا سرشار، داستان زندگی حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاعر بزرگ پارسیگوی، فخر فارسیزبانان جهان و خالق شاهنامه است. محمدرضا سرشار با ترجمه و نثر روان و دلنشین خود این اثر را شیرین و خواندنی کرده است. ساتم الوغزاده یکی از نویسندگان تاجیک است که در دوران تسلط حزب کمونیست بر این کشور در دوران شوروی سابق مطرح شد. او در سال ۱۹۱۹ در سمنگان دیده به جهان گشود ودر سال ۱۹۹۷، درحالی که شاهد فروپاشی شوروی بود، چشم از جهان فروبست. با خواندن این داستان تاریخی شما به ایران قرن چهارم و پنجم و به سرزمین توس سفر میکنید تا ببینید که فردوسی در سرودن شاهنامه چه مشکلاتی را از سر گذرانده و با چه ناملایماتی در زندگی خود روبهرو بوده است. «داستان اسفندیار رویینتن را به قلم گرفته بود. در آغاز، کار به دشواری پیش میرفت. فردوسی از واقعههای ناخوشی که برایش روی داده بود، تیرگی طبعش هنوز کاملاً رفع نشده بود که بتواند واژهها و تعبیرهای مناسب را، به راحتی بیابد؛ و بیتها، به دلخواه او، سروده نمیشد. از دریچه، پرتو زرین ماهِ شب چهارده، به داخل اتاق میتافت. به ناگاه، فروغ آن رو به تاریکی گذاشت. بر قرص زرین ماه، آهستهآهسته، سایهای سیاه، خزیدن گرفت. تا آنکه سهچهارم آن را کاملاً پوشاند. تاریکی حاکم شد. باد سرد شمال وزید. از خانههای همسایگان دور و نزدیک، تاق و توق و درنگدرنگِ به هم خوردنِ ظرفهای مسی و نقرهای بلند شد. شبِ تار و صفیرِ باد سرد، بر دلتنگی فردوسی میافزود. او برخاست و از اندرونی، زنش را صدا کرد: خروشیدم و خواستم زو چراغ درآمد بُتِ مهربانم به باغ. مرا گفت: شمعت چه باید همی؟ شب تیره خوابت نیاید همی؟ بدو گفتم: ای بت، نیام مردِ خواب بیاور درخشنده شمع و چراغ.
«تنبیهکاری؛ داستانی از زندگی امام موسی کاظم علیه السلام» نوشته محمدرضا سرشار داستانی از زندگی این امام بزرگوار برای گروه سنی ج، سالهای پایان دبستان است. داستان درباره مردی به نام جبیر است که علاقهای به خاندان پیامبر ندارد و در کوچه و بازار آنها را دشنام میدهد تا آنکه با برخورد و تنبیه کاری امام موسی کاظم (ع) از این رفتار خود دست میکشد.
محمدرضا سرشار در کتاب «خوابهای خوش نوجوانی» رویاهای گروهی از نوجوانان سالهای پایان دبستان و اوایل دبیرستان را آورده است. او که سالها در زمینه ادبیات کودکان فعالیت کرده است، این کتاب را به منظور آشنایی بیشتر با دنیای درونی بچهها نگاشته است. سرشار که در سال ۱۳۸۲ سردبیری «سروش نوجوان» را بر عهده گرفت طرحی را عملی کرد که در آن بچهها رویاهای خود را مینوشتند و برای سروش نوجوان ارسال میکردند که کتاب حاضر دربردارنده تعدادی از این رویاها به انتخاب سرشار است. از آنجا که این کتاب تصویرهایی صادقانه از بخشی از خصوصیترین قسمتهای دنیایِ درونی نوجوانان ما دارد، میتواند منبع ارزشمندی برای مطالعهٔ پدران، مادران، مربیان، معلمان و دستاندرکاران علوم تربیتی و روانشناسی نوجوانان باشد. یکی از این رویاها را بخوانید: یک شب، مثل همیشه، خوابیدم و کمی که از خوابم گذشت، خود را در کنار پلی دیدم. چند نفر از اقوام هم که دقیقاً یادم نیست چه کسانی بودند، با من همراه بودند. روی پل، با اینکه محل عبور ماشین بود، هیچچیز نبود. اما زیر پل، مردم زیادی، یا نشسته بودند یا راه میرفتند و یا ... بالاخره همه زیر پل به سر میبردند. پل در محلی ساخته شده بود که اطراف آن، و درون آبها، سبزه روییده بود. ناگهان صدایی عجیب (انگار از بلندگویی عجیب و قوی؛ که البته وجود نداشت) بلند شد که میگفت: «خانمها و آقایان باحجاب و خدادوست، توان فرار دارند. ولی افراد دیگر، زیر این پل گرفتار خواهند شد و نمیتوانند فرار کنند. یک ... دو ... سه ...» و صدایی بلند شد و پل ریخت. من و چند تن از همراهانم، قبل از شمارهٔ سه، فرار کردیم و به سبزهها پناه بردیم. اما بعد از اینکه شمارهٔ سه گفته شد، یکی از همراهانم را (که بردن نام او به نظر من الزامی نیست) دیدم که نمیتوانست بیرون بیاید و صدای «کمک ... کمک» او بلند شد. من بهسرعت به سوی او دویدم و نجاتش دادم. یکی دیگر از همراهانم زیر پل گرفتار شده بود و نمیشد او را نجات داد، و در آن سکوت بیپایان، تنها فریادهای او شنیده میشد. من و چند نفرِ رهاشده، از سبزهها و آبها گذشتیم. ولی به هیچجا نمیرسیدیم. در همین احوال، من از خواب پریدم و حس کردم که آنجا، چقدر شبیه روز قیامت بوده است! «زینب مقیم»
«پای تخته سیاه» جلد دوم از قصههای مجموعه «داستانهای انقلاب» سوره مهر است که محمدرضا سرشار (رهگذر) آنها را گزینش و ویرایش کرده است. داستانهای این مجموعه با هدف آشناساختن نوجوانان با جریان انقلاب و ارزشهای انقلاب اسلامی گردآوری و نگاشته شدهاند. «رئیس پاسگاه بدجوری توی دل همه را خالی کرده بود. با وجود این، شعارنویسی کمکم میرفت پا بگیرد و همهگیر بشود. یکی از اولین جاها، مدرسهٔ ما بود. کارها اول خیلی شُل و وِل بود؛ تا آن روز... هنوز یک صفحه ننوشته بودیم که صدای خوردنِ زنگ، از حیاط بلند شد. حسن که وسط میز مینشست و همیشه، وقت املا مجبور بود پایین برود و دفترش را روی نیمکت بگذارد، خودش را بالا کشید و گفت: «جانم جان؛ زنگ خورده؟ آره، احمد؟» هنوز جوابش را نداده بودم که صدای جیغ و فریادِ پایین رفتن بچهها، مطمئنمان کرد زنگ خورده. آقای «راد»، تردید داشت. در را که باز کرد، بچههای کلاس اول را دیدیم که میخندیدند و پایین میرفتند. آنها هم مثل من و حسن، خوشحال بودند. آقای راد که دید کاری نمیتواند بکند، گفت: «دفترهایتان را همانطوری بگذارید؛ آرام بیایید بروید پایین.»
«همه گفتند مرگ بر شاه» جلد سوم از قصههای مجموعه «داستانهای انقلاب» سوره مهر است که محمدرضا سرشار (رهگذر) آنها را گزینش و ویرایش کرده است. داستانهای این مجموعه با هدف آشناساختن نوجوانان با جریان انقلاب و ارزشهای انقلاب اسلامی گردآوری و نگاشته شدهاند. «صدای پیدرپی زنگ در خانه، مادر را سراسیمه از جا میکند. مادر که راه میافتد، میگوید: "چه خبر است؟ مگر سر آوردهاید؟" من هم از جا بلند میشوم. میخواهم بفهمم چه کسی است و چرا با این شتاب درِ خانه را میکوبد؟ مادر، در را باز میکند. محرم است؛ برادر بزرگترم. رنگش مثل گچ، سفید شده است. مادر با عصبانیت میگوید: "چه خبرت است؟" ـ مادر! مادر! سربازها ریختهاند توی میدان. مادر با تعجب میگوید: "خوب ریختهاند که ریختهاند. مگر کار تازهشان است؟" ولی لحظهای بعد، چینهایی صورتش را پر میکند. میدانم که نگران شده است؛ نگران بابا. محرم، با همان لحن ترسان ادامه میدهد: "همه جا محاصره است. مردم راه فرار ندارند." صدای قلب محرم را میشنوم. قلبش آرام و قرار ندارد. میگوید: "سر کوچه هم چند تا سرباز ایستادهاند. خودم با چشمهای خودم دیدم.»
«مثل روزهای زندگی» گزیدهٔ داستانهای جلسات سهشنبهٔ نقد داستان حوزهٔ هنری با نام «سه شنبههای دوست داشتنی -۲» به گردآوری محمدرضا سرشار است. نشستهای نقد داستان روزهای سهشنبهٔ حوزهٔ هنری سازمان تبلیغات اسلامی (حوزهٔ هنر و اندیشهٔ اسلامی» سابق) قدیمیترین و پایاترین نشستهای ادبی در نوع خود در حوزهٔ هنری و چهبسا کشور است. این نشستها که در بدو تشکیل حوزهٔ هنری به صورت داخلی و برای خودِ اعضای واحد ادبیات و احیاناً تنی چند از افراد نزدیک به آنان برگزار میشد، از سال ۱۳۶۳ به صورت عمومی و با حضور افرادی هم از این واحد و هم از داستاننویسان خارج از حوزهٔ هنری تشکیل شد؛ و هرچند با تغییراتی در مدیران جلسه یا اعضای آن در طول زمان، تا امروز، ادامه یافته، و از دل آن، نویسندگان، منتقدان، مدرسان و پژوهشگران متعددی بیرون آمده است؛ که هماکنون اغلب آنان، در مراکز مختلف ادبی و هنری کشور، مسئولیت دارند یا به فعالیت فکری و قلمی مشغولاند. اولین دورهٔ این جلسات از سال ۱۳۸۱ با مدیریت سرشار برگزار شد؛ که تاکنون ادامه یافته است.
کتاب صوتی If Dad dies...، که ترجمهای است از کتاب اگر بابا بمیرد، اثر محمدرضا سرشار و ترجمه عزیز مهدی داستان زندگی پسر نوجوانی به نام اسماعیل است که برای پیدا کردن داروهای پدرش باید به سختی خود را به شهر برساند. است. این کتاب را انتشارات سوره مهر با همکاری گروه آوانامه در اختیار شنوندگان قرار داده است. دربارهی کتاب صوتی If Dad dies... جریان کتاب صوتی If Dad dies... از این قرار است. پسری به نام اسماعیل در دهکدهای بسیار سرد به نام شکورکندی زندگی میکند. اسماعیل تنها کسی است که در این روزهای سرد خانواده، خیالشان از وجود او راحت است. چون پدر بیمار شده و نسخهی پزشک پر از داروهایی است که باید برای تهیه کردنشان به شهر برود. برف همهجا را گرفته. طوری که افراد حتی نمیتوانند از روستا خارج شوند یا کسی از بیرون بیاید. اما بیماری کهنهی پدر، تب و هذیانها و سرفههای تمام نشدنیاش اسماعیل را وادار میکند به دنبال راهی برای رفتن به شهر باشد. او موفق میشود که یک گاری پیدا کند و همراه دوستش به شهر برود اما آنجا اتفاقات خوبی انتظارشان را نمیکشد... مسعود جعفری جوزانی در سال ۱۳۶۳ فیلمی با عنوان جادههای سرد با اقتباس از کتاب If Dad dies... ساخت و بازی علی نصیریان در فیلم و موفقیت و نمایش آن در جشنوارههای خارجی، توانایی و هنر محمدرضا سرشار را نشان داد. کتاب صوتی If Dad dies... را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم اگر به خواندن رمان علاقه دارید، کتاب If Dad dies... گزینه خوبی برای شما است. همچنین اگر دوست دارید که داستانها را به زبان انگلیسی بشنوید و تجربهای متفاوت داشته باشید، این کتاب را انتخاب کنید. دربارهی محمدرضا سرشار محمدرضا سرشار با نام هنری رضا رهگذر سال ۱۳۳۲ در کازرون متولد شد.پس از طی دوران سربازی، به صورت سرباز معلم، در سال ۱۳۵۴، با قبولی در رشته مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت ایران، به تهران آمد و از همان زمان تا کنون، ساکن این شهر است. نخستین آثار قلمی او در سال ۱۳۵۲، در یکی از مجلات هفتگی ادبی، و اولین کتابش در سال 1355 به چاپ رسید. پس از انقلاب ۸۵ عنوان کتاب از او در قالبهای مختلف نقد، پژوهش ادبی، داستان تالیف و ترجمه به چاپ رسید. و ۲۶جایزه در سطح کشوری را به خود اختصاص داده است. محمدرضا سرشار در کارنامهی هنری خود فعالیتهایی مانند سردبیری مجله رشد دانش آموز، عضویت هیأت داوران ششمین جشنواره تأتر فجر، مدرس ادبیات کودکان در دانشسرای تربیت معلم، استاد دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران، عضویت شورای داوران انتخاب کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، عضویت شورای نظارت بر کتاب های کودکان و نوجوانان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، قصه گوی ظهر جمعه، دبیر چهارمین جشنواره کتاب کودک و نوجوان کانون پرورش فکری، سردبیر گاهنامه قلمرو تا شماره ۶، سردبیر نشریه تخصصی دو فصلنامه گویش ، سردبیر مجله سوره نوجوانان ، عضو شورای سردبیری مجله ادبیات داستانی، مسؤول شورای نقد وبررسی واحد رمان بنیاد جانبازان را دارد. جملاتی از کتاب صوتی If Dad dies... My name is Ismail. I’m 14 years old. I belong to small village named Shakur Kandi. It’s been a while since I have immigrated to the city, As our village school was just till the fifth class. The story which I’m going to tell you today is my personal experience during last year’s winter. It was strange winter last year. It was continuously snowy for the past one week. Without even stopping for a second. We had not seen the sky even for a moment during that one week…
فراز 1: از آن میان، پیری پرسید: نام او را چه کرده ای، ای عبدالمطلب؟ - محمّد. - از چه رو محمّدش نام کردی؛ با آنکه پیشتر در میان پدران و خویشانت این نام نبود؟ عبدالمطلب بر آن شد که قصه آن رؤیای عروسش را باز گوید. لیک به ناگاه در خاطرش آورد که آن راز باید که پوشیده ماند. پس لختی به اندیشه اندر شد و آنگاه گفت: ... تا سپاسگزار الله در آسمان و دوستار بندگان او در زمین باشد... صفحه 77 فراز 2: هنگامی که برادرزاده ام آمد، بحیرا، ژرف در او نگریست... مرا و محمّد را نگاه داشت. در اینگاه دریافتم که او با ما سخنی دارد... بحیرا شتابناک، به میان دو کتف محمّد نگریست. چو آن نشان خزگونه مای به سیاهی را دید، در دیدگانش اشک جوشیدن گرفت... سوگند به خداوندی که جان بحیرا در دست اوست، که وی، هموست: همو که تورات و انجیل مژده آمدنش را داده اند... چه نیکور روزی بود امروز، برای من! صفحه 236 و 238 فراز 3: محمد به آوایی پست گفت: دختر عمو؛ تو بسیار مالمندی و من مردی درویشم هم از این رو همسری می خواهم که در مال و حال به من مانند باشد. - ای محمد؛ این چه سخنان است که می گویی! در میان جمله عرب در نسب و خاندان کس از تو برتر نیست در بین ایشان به راستی و درستی نیز کس مانند تو نیست. نیز آگاهی که من خواستاران بسیار دارم از بزرگان و جوانان عرب، من اما درباره تو چیزها شنیده ام... و خود نیز چیزها دیده ام که سوی تو رغبت کرده ام، اینک تو نیز اگر به من راغب باشی، من خود را کنیز تو خواهم دانست و جمله دارایی و غلامان و کنیزان خویش را به توا واخواهم گذارد. صفحه 285 فراز4: - نیمروز خوش، ای پسر عمو! - نیمروز خوش، ای ابالقاسم! صدا از عموزاده اش، علیِ کوچک و همسرش خدیجه بود؛ کودک و زنی که مهربان ترین کسان به محمد و وفادارترین ایشان به او بودند... خدیجه و علی، دو فرسنگ راه مکه تا پای کوه حرا را با شتر پیموده بودند. پس، نیمی از یک ساعت سنگلاخ های سیاهِ خشن کوه را از زیر پا گذر داده بودند تا برای محمد آب و طعام بیاورند. صفحه 343 فراز 5: بخاری گرم که از شکنبه و آنچه اندرونش بود بر می خاست و بوی ناخوشی که از آن در هوا می پراکند، آشکارا نشان از آن داشت که شکنبه، لحظه هایی پیش از شکم شتر به در آورده شده بود... عاص برده اش را گفت: در پسِ بتی در نزدیک محمّد نهان می شوی و چون او به سجده رفت این شکنبه را چنان واژگون بر میان دو کتفش می نهی که سر و تن او بدان آلوده شود... پیامبر، تازه پیشانی بر زمین نهاده بود که ناگاه چیزی سنگین و خیس و گرم، بر میان دو کتف خویش احساس کرد؛ و بویی تند و ناخوش در بینی اش پیچید... صفحه 495 فراز 6: - چه بگویم ای حمزه که عمرو هشام امروز با محمّد چه کرد ... - چه کرد...؟ در کجا...؟ - آنچه از سخنان زشت و دشنامها که می دانست، امین را و آیین او را گفت... و با سنگی بر سر او کوفت، تا خون آن جاری شد. - ... و برادرزاده ام در پاسخش چه کرد؟ - هیچ...! آشکار بود که عظیم رنجیده بود. لیک... - اینک این عمرو در کجاست؟ - با یارانش روانه حرم شد، ای جهان پهلوان!... حمزه چون به رواق رسیدف یکسر سوی عمرو رفت و پیشتر تا به خود آییم یا مجال برخاستن از جای یابیم؛ به ناگاه کمان را از دوش برگرفت و فراز برد و تند بر سر عمرو فرو آورد... عمرو را دیدیم که سیمایش از درد به هم برآمد و از شکافی بزرگ که در پیشانی او پدیدار گشته خون بر چهره اش سرازیر شد. صفحه 504 تا 508
نویسنده، خود درباره این اثر در ابتدای کتاب می نویسد: «نقد متفاوت اثری که در طی قریب به هفتاد سالی که از انتشار اولیه آن می گذرد، دهها بار، با کج و بدفهمی و مبالغه های شگفت، از سوی برخی از مشهورترین جهره های ادبی داخلی و خارجی، مورد - به اصطلاح - نقد و تفسیر و تاویل و ستایش قرار گرفته، و این نوشته ها، خود به خود، قالبی غیرواقعی - همچون یک تابو - از آن اثر، در ذهن ها ایجاد کرده اند، حقیقتا کاری دشوار است. زیرا در این قبیل موارد، زحمت چنین منتقدی، چیزی حتی فراتر از مضاعف می شود. چه او ، در حین ارائه نقد خود، ناگزیر است ذهن مخاطبان خویش را هم، از غلط آموزیهای منتقدانن پیشین پاک کند.»