محمدرضا سرشار



  • تعداد دنبال کننده (1)
  • تعداد کتاب (87)
  • اضافه شده به قفسه (75)
  • خوانده شده (9)



تاریخ تولد : پنجشنبه 7 مرداد 1350
درباره نویسنده :

داستان‌نویس، پژوهشگر و منتقد ادبی شناخته‌شده برای قصه‌های ظهر جمعه رادیو، کتاب آنک یتیم نظرکرده محمدرضا سرشار مشهور به رضا رهگذر تولد: 23 خرداد 1332 ازدواج: شهر شيراز ـ 1359 فرزندان: محمد (شيراز ـ 1360)، يوسف (تهران ـ 1362) و مهدي‌يار (تهران ـ 1367) تحصيلات: نشان درجه يک هنري (معادل دکتري) کتابها: 133 عنوان کتاب شمارگان کل آثار: بيش از 5 ميليون نسخه جوايز:36 جايزه ملي و کشوري کتابهاي تقديم‌شده به سرشار: 7 عنوان کتاب کتابهاي درباره سرشار: 5 عنوان کتاب اقتباسهاي سينمايي از آثار: 4 عنوان فيلم کتابهاي ترجمه شده به زبانهاي ديگر: 5 عنوان کتاب به زبانهاي انگليسي، عربي و اردو




سگ خوب قصه ما (برای دوره راهنمایی تحصیلی)

منظره عجیبی دید؛ سه سگ درشت هیکل، با چهار حیوان دیگر، گلاویز شده بودند. حیوان ها تقریبا شکل سگ بودند. یادش آمد: «گرگ ...» تمام بدنش به لرزه درآمد. مادرش همیشه با وحشت از گرگ ها یاد می کرد. کمی آن طرف تر، گله بزرگی بود. گاوها به هم چسبیده بودند و وحشت زده، ما...ما می کردند. گوسفندها خودشان را زیر شکم گاوها مخفی کرده بودند، و با تمام قدرت فریاد می زدند: «بع...بع!» مثل اینکه کمک می خواستند. گرگ ها سعی می کردند خودشان را به گله برسانند. صفحه 24



قصه پر غصه ما: مجموعه داستان برای سال های آخر دبستان و دوره راهنمایی تحصیلی

پسر جوانی گفت: نه خیر! همه باید این سند جنایت شاه را ببینند. یکدفعه همه آن ترس و کمرویی گذشته از من دور شد. دست خون آلودم را بالا گرفتم و در حالی که به طرف خیابان می رفتم از ته دل فریاد زدم «وای به تو مسلمان، اگر به پا نخیزی!» پدر، انگار تازه متوجه بودن من در آنجا شده باشد، سر برگرداند و با تعجب، مرا نگاه کرد. بعد لبخندی زد رو به مردم گفت: حق با این جوان هاست. صفحه 33



ما برگزیدگان: بیست و پنج گفتگوی خودمانی، با نوجوانان (دوره راهنمایی تحصیلی و دبیرستان)

آنچه از احساس کودکی ام نسبت به رنگ ها به یادم مانده، نوعی شیفتگی و دلباختگی است. سحر شدن و افسون زدگی. انبساط دل و احساس بهجت و نشاط. شادی و شگفتگی. هنوز هم، گهگاه که از زمان و مکان برکنده ام، هنگامی که درخشش انبوه بادکنک های رنگارنگ صدفی را، بر سر چوب بادکنک فروش دوره گرد، زیر آفتاب یک جمعه کم دود، در حالی که هر بادکنک، خورشیدی به رنگ خود را در خود منعکس کرده است می بینم، بی اختیار، همان حس باز شدن دل به من دست می دهد. صفحه 59



گرداب سکندر

روز آرامی بود. عبدل از اینکه وظیفه ای به آن مهمی به او سپرده شده بود. هم خوشحال بود و هم ته دلش کمی می ترسید. اما نام خدا را بر زبان آورد و مشغول کار شد. همین که کشتی، کمی از بندر دور شد، ایوب چشمکی به یونس زد و گفت: «وقتش رسیده». یونس گفت: «ما فعلا هیچ کاری نباید بکنیم. باید ببینیم این پسرک راستی راستی می تواند کشتی را به جزیره برساند یا نه...» عبدل روی عرشه ایستاده بود. صفحه 29



سفر به جنوب: گفت و شنودی با چند نوجوان رزمنده

بزرگترین آرزویت چیست؟ شهادت! برایش صحبت می کنم که اگر قرار باشد همه خوب ها به قصد شهید شدن به جبهه بروند، که دیگر کسی نمی ماند تا جنگ را به پیروزی نهایی برساند! دیگر کسی نمی ماند تا مملکت را بسازد و به پیشرفت برساند! به نظر من، باید به قصد شکست دادن دشمن و پیروزی اسلام به جبهه رفت. منتها، نیتمان این باشد که اگر در این راه شهید شدیم هم، که چه بهتر! خوشبختی دو دنیا را به دست آورده ایم. صفحه 49



جایزه: مجموعه سه داستان

چند هفته دیگر هم گذشت. بابا حقوق هم گرفت و از دوچرخه خبری نشد. دیگر کم کم ناامید شده بودم. فکر نمی کردم که بابا، حالاحالاها بتواند به قولش وفا کند، اما یک موضوع بیش از همه رنجم می داد: از دو ـ سه روز بعد از آنکه نتیجه امتحان ها را دادند، نمی دانستم چرا بابا یکدفعه عوض شد. دیگر انگار آن بابای قبلی نبود.



آنجا که خانه ام نیست

می رویم تهران. آنجا باهم کار می کنیم و پول هایمان را پس انداز می کنیم. بعد که زیاد شد، می رویم بیرون شهر، یک تکه زمین می خریم. خودمان دورش را دیوار می کشیم. در آن چند تا اتاق بزرگ گلی می سازیم. چند تا باغچه بزرگ گل و سبزی هم می زنیم. توی یکی از باغچه ها هم خیار و گوجه فرنگی و کدو و بادمجان و این جور چیزها می کاریم ... بعد، روی بام اتاق ها، لانه زنبور عسل می سازیم ... چند سالی که گذشت و ... صفحه 15





کک به تنور

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. هرکی بندی خداست بگوید: «یا خدا!» روزی روزگاری، ککی و مورچه ای با هم دوست شدند. آن ها توی صحرا می گشتند که کک گفت: من خیلی گرسنه ام. مورچه گفت: من هم همین طور. گفتند: چه بخوریم، چه نخوریم؟ مورچه گفت: گردو بخوریم پوست دارد. کشمش بخوریم دم دارد. خرما بخوریم هسته دارد. بهتر این است که من گندم بیاورم، آرد کنیم. نان بپزیم. بخوریم. مورچه از لانه اش گندم آورد. رفتند دم لانه کک زیر یک درخت بید. کک، آسیاب دستی آورد...



نگو نمی توانم