در یکی از این رویاها می خوانیم: «به آسانسور خانه ای که تازه به آن اسباب کشی کرده بودیم سوار شدم و دکمه طبقه اول را زدم. نمی دانم چرا فقط کف آسانسور حرکت می کرد و به طرف بالا می رفت. من کم کم داشتم با سقف بالای سرم که ثابت بود له می شدم. تنها کاری کردم این بود که دکمه طبقه هم کف را زدم. یک دفعه از توی خانه مان سر درآودم. اسباب و وسایلمان، گوشه و کنار خانه جمع شده بود و هیچ کس نه توی خانه مان بود و نه توی آپارتمانمان. در همین حین چشمم به یک مارمولک خیلی دراز افتاد که بدنش سرخ سرخ بود. با سرعتی مثل نور به طرف آشپزخانه رفتم و حشره کش را برداشتم ولی هرچه گشتم از مارمولک خبری نبود.یک دفعه صدایی شنیدم. به پشت سرم نگاه کردم. دیدم یکی روی سرامیک ها دراز کشیده. جلوتر رفتم تا صورتش را ببینم. وقتی به صورتش نگاه کردم فهمیدم دایی ام است. ولی چشم هایش قرمز قرمز است.»