«جان مالکوویچ بودن» فیلمنامهای از چارلی کافمن( -1958)، فیلمنامهنویس و کارگردان آمریکایی است. کریگ شوارتز عروسکگردانی ناموفق و بیکار است که در یک ساختمان تجاری بزرگ در نیویورک کاری پیدا میکند. او در پشت یکی از کمدهای محل کارش، دالانی پیدا میکند که با وارد شدن به آن میتواند ۱۵ دقیقه در ذهن جان مالگویچ بازیگر برود و کارهای او را ببیند. او به همراه مکسین، همکاری که به او علاقهمند شده، شروع به اجاره دادن پانزده دقیقهای این دالان به افراد دیگر میکنند... جان مالکوویچ بودن متنی غریب است که در آن عشق و فلسفه و خیال و آیین به شکلی سیال در هم تنیده شدهاند و مخاطب را با خود تا آن سوی ادراکهای ناشناخته وهمی سوق میدهند و هر آن این دغدغه و وسوسه در ذهن خواننده همدل جرقه میزند که اگر روزی ما نیز در ماورای طبقه هفتونیم به دریچه برخوردیم، بر اساس امیال غریب خود، تن به تجربهای هولناک خواهیم زد و یا سلامت جویانه از این ریسک هیجانآور دوری خواهیم گزید؟
«درخشش ابدی ذهن بیآلایش» فیلمنامهای نوشتهی چارلی کافمن(-۱۹۵۸) فیلمنامهنویس آمریکایی است. فیلمی با همین عنوان و بر اساس این فیلمنامه در سال ۲۰۰۴ با بازی جیم کری و کیت وینسلت ساخته شد که با موفقیت فراوان و تحسین منتقدین بسیار مواجه شد. کافمن در این فیلم برنده اسکار بهترین فیلمنامه شد و کیت وینسلت نامزد دریافت جایزه بهترین بازیگر زن. در روز ولنتاین جوئل احساس میکند عوض کار کردن، باید به مونتاک برود. بعد از گذران یک روز سرد در ساحل با کلمنتاین آشنا میشود و خیلی سریع به هم علاقهمند میشوند. آن دو نمیدانند که قبلاً هم همدیگر را ملاقات کردهاند. «درخشش ابدی ذهن بیآلایش» روایتی عاشقانه، رویایی و در عین حال پیچیده و روانشناسانه است که با استفاده از روایت غیرخطی توانسته است یک عاشقانهای زیبا و در عین حال انتقادی را ترسیم کند. تم پیچیدهتر فیلم، مسألهی خاطره و فراموشی است. کافمن با رجوع به یک جمله قصار از نیچه، به این تم غنای چشمگیری میبخشد: «خوشا به حال فراموشکاران، که حتی خطاهایشان هم به فرجام نیک میرسد» در بخشی از این فیلمنامه میخوانیم: جوئل: نمیدونم. من فقط... نمیدونم. فقط میخواستم... آدم خوبی بهنظر میرسی، پس.. کلمنتاین: چطوری خوب بهنظر میآم؟ صفت دیگهای بلد نیستی؟ صفتایی مثل بیدقت، دماغو، ازخودراضی و منطقی و... کودن. جوئل: (زیر لب) خُب باشه... متأسفام. مدتی را در سکوت میگذرانند. کلمنتاین: فکر نمیکنم «خوبی» چیز جذابی باشه. مأمور قطار وارد واگن میشود. مأمور قطار: بلیت. جوئل بلیتش را به مأمور میدهد. مامور آن را باطل میکند و بهش برمیگرداند. کلمنتاین: حالا این «خوب» چیه؟ منظورم اینه که جز یه صفت دیگه چی میتونه باشه؟ فکر میکنم بتونه یه قید هم باشه. کلمنتاین: (ادامه میدهد) نشونهی هیچی نیست. «خوب» کلمهی پستیه. بزدلانهست. زندگی هم از خوب بودن جالبتره. یا باید جالبتر باشه. مسیحا، امیدوارم یه روزی این طوری بشه. (به مأمور) میدونم همینجاست.