«آزادی خرمشهر» حاصل مصاحبه سعید فخرزاده با سردار شهید، علی صیاد شیرازی با تدوین احمد دهقان است. این کتاب دربردارنده خاطرات سپهبد شهید علی صیاد شیرازی پیرامون روزهای در آستانه آزادسازی خرمشهر است. در بخشی از کتاب میخوانیم: بعد از عملیات فتحالمبین، روحیه عالی بر رزمندگان اسلام حاکم بود. قوت و اطمینان برای ادامه نبرد داشتیم و پیروزی را حتمی میدانستیم. میتوانم بگویم یکی از دلایلی که موجب شد بعد از عملیات فتحالمبین، دست به یک اقدام جسورانه بزنیم و منطقهای را طراحی بکنیم که حدود ۶ هزار کیلومتر مربع وسعت داشت، دلیلش این بود که از هر نظر احساس قوت و قدرت میکردیم. البته تحلیلگران تاریخ جنگ و کسانی که میخواهند تحلیل دقیق داشته باشند، جالب است بدانند که چه دلایلی باعث شد یکدفعه توان رزمی ما افزایش پیدا کرد، در حالی که به امکانات رزمی ما افزوده نمیشد. حتی نیروی انسانی هم که افزوده میشد، رقمی نبود که ما روی آن بخواهیم حساب کنیم و بگوییم توان رزمیمان بالا رفت.
احمد دهقان( - ۱۳۴۵)، نویسنده و مردمشناس است. «بچههای کارون» قصه گروههای رزمنده نوجوانی است که بسیار زود با جنگ آشنا شدند و در نهایت نیز به پیروزیهای بزرگی چون آزادسازی خرمشهر دست یافتند. راوی از آنجا آغازگر داستان میشود که نوجوانی با وساطت مادرش به میدان نبرد میآید. گویی تا پیش از آن در آشپزخانه بوده و فرماندهش او را در صورت تخطی به آشپزخانه برخواهند گرداند اما نوجوان قصه تلاش خود را میکند تا در پست ها و امور محوله دقیق باشد. هرچند گاهی شیطنتهای نوجوانانه که خاصه این گروه سنی است، سر و گوشش را مشغول به سویی میکند. این اثر از مقطع اشغال خرمشهر شروع و در مقطع آزادسازی آن به پایان میرسد. در بخشی از کتاب میخوانیم: « از همان اولِ صبح، فرمانده من را گذاشته بود لب کانال و گفته بود که وقتی آذرخش آمد، یک راست ببرمش پیشِ او و درباره این موضوع هم با احدی حرف نزنم. توی کانال، کنارِ اولین سنگرِ اضطراری منتظر بودم. کانال، به اندازه قد من گود بود و عرضش طوری بود که دو نفر زورکی میتوانستند از کنارِ هم رد شوند. هوای گندی بود. باران ریز ریز میبارید. زمین مثل سریش چسبناک شده بود و نمیشد قدم از قدم برداشت. توی آن هوا که شرجی بود و دم کرده، کلاه آهنی بیشتر از همیشه رو سرم سنگینی میکرد. وقتی دیدم از آذرخش خبری نیست، رفتم تو سنگرِ اضطراریِ کناره کانال، یک گوشه قمبرک زدم و نشستم. چند بار صدای شالاپ وشلوپ آمد که معلوم بود طرف با زور دارد قدم برمیدارد. هر بار به امید آمدنِ آذرخش که اصلاً نمیشناختمش و تا آن روز ندیده بودمش، سرک کشیدم ... تا رسید، آمد تو. تکیه داد به دیواره سنگر و نشست. خیسِ آب بود و باران از دو ورِ صورت گوشتالودش شُره کرده بود تا توی یقه پیراهنش: ـ چهطوری پسر؟ چرا مثل راهزنها، اینجا قایم شدهای؟! سنش از بقیه بیشتر بود. توی جبهه ما، تنها کسی که حق داشت کلاه آهنی سر نگذارد، جنابِ ایشان بود. واقعیتش را بگویم، فرمانده خیلی زور زد تا کاری کند یدی هم عین ماها ـ موقع این طرف و آن طرف رفتن ـ کلاه لگنی سر بگذارد ولی زورش نرسید. بهانهاش چه بود؟ میگفت وقتی کلاه آهنی سر میگذارم، موهام میریزد! وقتی فرمانده پیله کرد و گفت که الا و بلا باید مثل بقیه کلاه سرت بگذاری، چشم دوخت تو چشمهای او ـ این صحنه را خودم شاهدش بودم و در حالی که با عصبانیت تند تند میزد رو شکم گندهاش، گفت: «کله من احتیاج به محافظت ندارد، اگر خیلی دلواپس هستی، دستور بده یک کلاه آهنیِ گنده برای این بسازند، چون تنها چیزی از من که در تیررسِ دشمن است، شکمم است ولاغیر!» ».
احمد دهقان( - ۱۳۴۵)، نویسنده و مردمشناس است. در بخشی از این رمان میخوانیم: «برمیخیزم و پشت سر حاجنصرت به راه میافتیم. رد شنی تانکها رو زمین کشیده شده و گویی هزاران کرم خاکی با بدنهای بندبند رو زمین پخش شدهاند. علی میزند به شانهام و با دست زمین را نشانم میدهد. سرم را تکان میدهم. نمیخواهم حرفی بزنم. میدانم اگر کلامی از دهانم خارج شود، درددل علی شروع میشود. تقی سرش را میآورد در گوشم و میپرسد: «تانکهاشون تا این جا اومده بودن!؟» با اشاره سر جوابش را میدهم. رد شنی تانکها چپ و راست همدیگر را قطع کردهاند. منوری در آن دورها روشن میشود. رو دو پا مینشینیم. آنقدر نزدیک نیست که درازکش شویم. صدای شلیک چند تیر میآید. جلوتر، سایههایی که به کپه خاک میمانند، دیده میشود. علی میگوید: «تانکها رو باش!» منور خاموش میشود. پا میشویم و راه میافتیم. به دور و بر نگاه میاندازم. هیچ کدام از ستونهایی را که به موازات ما به سمت دشمن میرفتند، نمیبینیم. احساس تنهایی میکنم. به یکباره یکی از تانکهای دشمن به سمت ما شلیک میکند. تیرهای رسام مانند دانههای تگرگ از بالای سرمان میگذرد و عقب ستون را درو میکند. میریزیم رو زمین و آن را گاز میگیریم. بیحرکت میمانم. قلبم تند میزند. آیا ستون را دیدهاند؟ نوک انگشتانم یخ میزند. اگر ستونمان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت میدهم. ترس برم میدارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار میدهد. از انتهای ستون سروصدا میآید. تقی خودش را میکشد کنارم. نفسم تو سینه حبس میماند. گردن میکشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمیبینم. خدا خدا میکنم سر و صداشان بخوابد.»
«سفر به گرای ۲۷۰ درجه» مهمترین اثر احمد دهقان( - ۱۳۴۵)، نویسنده دفاع مقدس است. این کتاب به چند زبان زنده جهان ترجمه شده است و اثر داستانی مهمی در این حوزه به شمار میرود. در بخشی از رمان میخوانیم: «برمیخیزم و پشت سر حاجنصرت به راه میافتیم. رد شنی تانکها رو زمین کشیده شده و گویی هزاران کرم خاکی با بدنهای بندبند رو زمین پخش شدهاند. علی میزند به شانهام و با دست زمین را نشانم میدهد. سرم را تکان میدهم. نمیخواهم حرفی بزنم. میدانم اگر کلامی از دهانم خارج شود، درددل علی شروع میشود. تقی سرش را میآورد در گوشم و میپرسد: تانکهاشون تا این جا اومده بودن!؟ با اشاره سر جوابش را میدهم. رد شنی تانکها چپ و راست همدیگر را قطع کردهاند. منوری در آن دورها روشن میشود. رو دو پا مینشینیم. آنقدر نزدیک نیست که درازکش شویم. صدای شلیک چند تیر میآید. جلوتر، سایههایی که به کپه خاک میمانند، دیده میشود. علی میگوید: تانکها رو باش! منور خاموش میشود. پا میشویم و راه میافتیم. به دور و بر نگاه میاندازم. هیچ کدام از ستونهایی را که به موازات ما به سمت دشمن میرفتند، نمیبینیم. احساس تنهایی میکنم. به یکباره یکی از تانکهای دشمن به سمت ما شلیک میکند. تیرهای رسام مانند دانههای تگرگ از بالای سرمان میگذرد و عقب ستون را درو میکند. میریزیم رو زمین و آن را گاز میگیریم. بیحرکت میمانم. قلبم تند میزند. آیا ستون را دیدهاند؟ نوک انگشتانم یخ میزند. اگر ستونمان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت میدهم. ترس برم میدارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار میدهد. از انتهای ستون سروصدا میآید. تقی خودش را میکشد کنارم. نفسم تو سینه حبس میماند. گردن میکشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمیبینم. خدا خدا میکنم سر و صداشان بخوابد».
«سال بازگشت» نوشته احمد دهقان(-۱۳۴۵)، بر اساس زندگی سردار شهید محمدحسن نظرنژاد(۱۳۷۵-۱۳۲۵) است. در بخشی از کتاب میخوانیم: ...مهمات نداشتیم. حیران مانده بودیم چکار کنیم که جوان قد بلندیگفت من میروم مهمات میآورم. رفت و بعد از مدتی برگشت. سیموشک آرپی جی را پیچیده بود لای پتو و آورده بود. رسید، گفت: - این هم مهمات. آنها را جلوی ما ریخت و افتاد. دیدم شکمش پاره شده و رودهاشریخته بیرون. با یک دست رودههایش را گرفته بود و با دست دیگر پتویمهماتها را و آن همه راه را آمده بود تا به ما مهمات برساند. سرش را گذاشتم روی زانویم و با دست موهایش را شانه زدم. گفت: - گمان نکن پیش شما غریبم.من هم صاحبی دارم. دو سه بار یاالله گفت و شهید شد.
«یکصد و چهارده نکته از قرآن کریم در بارهی نماز» حاصل پژوهش احمد دهقان(-۱۳۴۴)، پژوهشگر دینی است. نماز به اندازهای مهم است که حضرت صادق علیهالسلام در آخرین لحظهی عمر مبارک خویش به خویشاوندان خویش توصیه به نماز مینماید و میفرماید: هر کس نماز را سبک بشمارد به شفاعت ما نمیرسد؛ «ان شفاعتنا لا تنال مستخفّا بالصلوة». کتابی که پیش رو دارید، پیش از تدوین طی ۶۰ جلسه در رادیو معارف بیان شده سپس علاوه بر تغییرات اندک در آن، مواردی نیز افزوده شده است تا به شکل کنونی عرضه شده است. این کتاب مشتمل بر یکصد و چهارده نکته از قرآن کریم درباره نماز معادل یکصد و چهارده سوره قرآن کریم است.
«بچههای کوهستان (خاطرات سیدرضا موسوی)» زیر نظر احمد دهقان، جلد چهارم از مجموعه کتابهای بچههای ایران است که دربردارنده خاطرات سربازان پر افتخار دوران دفاع مقدس است. در مقدمه کتاب میخوانید: سربازانی که به خاطر ما جنگیدند، امروز بعضیشان مینویسند، بعضیشان ساکتاند، بعضیشان هم میگویند که چه کردهاند و چهها که ندیدهاند. پارهای از این نوشتهها و حرفها، میآید روی سینه سفید کاغذها و خوانده میشود. گاهی از این همه دلاوری بچههای کم سن و سال آب و خاکمان شگفتزده میشویم. گاهی هم فکر میکنیم اگر این نوجوانها نبودند، چه بلایی سر مملکتمان میآمد؟ مجموعه کتابهای «بچههای ایران» حاصل همت و تلاش احمد دهقان است. بعضی از این کتابها، با گفتوگویی حضوری گردآوری شدهاند و بعضیها بر اساس خاطراتی که سالها پیش منتشر شده، تدوین شدهاند که همهاش خواندنی است. شاید در فرداهایی دور، کسانی بیایند و این خاطرات را کنار هم بگذارند و در آیینه این خاطرات، چهره نوجوانهایی را در جنگ ببینند که در پشت آن سیمای یک ملت بزرگ پیداست. بخش کوتاهی از یک خاطره را میخوانید: بیستم آبان ۱۳۵۸ بود. چند تا فرم داده بودند که باید میرفتم منطقه و امضاء میگرفتم. با علیجان فدایی که راننده بود و آذوقه میبرد منطقه، دو تایی راهی شدیم. من در «گروه ضربت» بودم. تازه انقلاب پیروز شده بود و بعضی گروهها در غرب کشور دست به شورش زده بودند. گروه ضربت وظیفه داشت تا با این گروهها بجنگد و آنها را سر جایشان بنشاند. بگذارید اول از خودم بگویم. دوران کودکی و نوجوانی و جوانیام، در یکی از شهرهای مرزی ایران و عراق به نام سرپلذهاب سپری شده است. در کودکی و نوجوانی، پُر شر و شور بودم. با بچههای محل و مدرسه، دائم دنبال بازی و دعوا و کشتی بودیم. منتظر بودیم زنگ تفریح را بزنند تا بریزیم توی حیاط خاکی مدرسه و کشتی بگیریم. حتی توی کلاس حریفها مشخص میشدند که در حیاط وقت تلف نشود! من همیشه پای ثابت کشتیهای توی حیاط مدرسه بودم.
کتاب صوتی مجموعه داستان همراه (شماره ۱)، مجموعهای از داستانهای کوتاه از نویسندگان ایرانی است که توسط مجله همشهری داستان گردآوری و تولید شده است. داستانهای آمده در این کتاب صوتی: تهخیار نوشته هوشنگ مرادیکرمانی جلالآباد نوشته محمد صالحعلا روز متفاوت نوشته محمد کشاورز غشای نازک نوشته فریبا وفی خانه کبود نوشته کورش اسدی تانکچیها نوشته احمد دهقان مسافر نوشته حامد حبیبی Made in Denmark نوشته محمد طلوعی صوتربا نوشته سپینود ناجیان دکتر رسول خیوهای نوشته سلمان باهنر
«تاریخ هنرهای اسلامی ۲» از کتابهای انتشارات پیام نور برای تدریس در رشته تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی است که به قلم علیاکبر مستقیمی و احمد دهقان نگاشته شده است. در این کتاب سبکهای هنر اسلامی بر مبنای دگرگونیهای سیاسی و تغییرات حکومتی از قرن هفتم هجری تا دورهٔ معاصر مورد مطالعه قرار گرفتهاند.
همشهری داستان، از سری مجلات گروه همشهری است؛ ماهنامهای در حوزهٔ ادبیات داستانی که شامل داستانهای نویسندههای ایرانی، ترجمهٔ داستانهای نویسندههای خارجی، مصاحبه با نویسندههای ایرانی و خارجی و برندگان جوایز مختلف و... است. اولین نسخهٔ آن در تیرماه ۱۳۸۹ با عنوان ویژهنامهٔ داستانِ خردنامهٔ همشهری منتشر شد و در اردیبهشت ۹۰، با دریافت مجوز مستقل، با عنوان «داستان» روی کیوسکها قرار گرفت. ویژهنامهی پاییزی داستان حال و هوای درس و مدرسه دارد. در بخش دربارهی زندگی، روایتی از «جواد محقق» و بازخوانی متنی از «دکتر قاسم غنی» دربارهی این موضوع هستند. پروندهی روایتهای کهن این شماره نیز با سه مطلب جذاب و کمتر دیدهشده تصویری از فضای آموزشی ایران قدیم ترسیم میکند. به مناسبت هفته دفاع مقدس، داستان «نشانه» به قلم احمد دهقان و دو روایت مستند «با روپوش سرخ و سفید» و «از صدایی که میشنوید» از دیگر مطالب خواندنی این شماره هستند. «با روپوش سرخ و سفید» روایتی است از زبان سرپرستار بیمارستان اهواز که به شرح روزهای پرتبوتاب آغاز جنگ میپردازد. «صدایی که میشنوید» هم مجموعه روایتهای مخاطبان مجله است با موضوع وضعیت قرمز و کودکی نسلی که با سالهای جنگ همراه بوده. همچنین به مناسبت ماه محرم، «نفیسه مرشدزاده» درروایتی صمیمانه، از مجالس روضهی سیدالشهدا(ع) که سالها به اهتمام مرحوم آیتالله بهجت برپا میشده، نوشته است. موضوع بخش دربارهی داستان این شماره «ناداستاننویسی» است که در قالب پروندهای با همین عنوان به مقولهی نانفیکشن و مستندنویسی میپردازد. همشهری داستان این شماره در چهار بخش کلی زیر تقسیمبندی شده است (دربارهٔ زندگی، داستان، روایتهای داستانی، روایتهای مستند و پایان خوش) که فهرست یادداشتهای آن به شرح زیر است: در آستانه یادداشت سردبیر درباره زندگی راز و رمز مرزها | جواد محقق محصل بیروت | قاسم غنی اجازۀ ورود | نفیسه مرشدزاده درس اشیا | نوئل اوکسنهندلر/ ترجمه: زهرا درمان فروشگاه کتابهای دست دوم | دکونه تاتسورو/ ترجمه: فروغ منصورقناعی زوال و سقوط |جف دایر/ ترجمه: احسان لطفی داستان نشانه | احمد دهقان مردآزما | امرالله احمدجو بیسایه | مرسده کسروی زونکنها | حامد حبیبی پریمیوم هارمونی |استفن کینگ/ ترجمه: مژده دقیقی زبان پروانهها |مانوئل ریباس/ مریم مصلی هیولا |اَلی سیمپسون/ حسام جنانی روایتهای داستانی روایت ×سند طالبین علم انشا | گزیدهی دستورنامهی نامهنگاری از دبیرخاقان روایت × گزارش مدرسۀ اَعالی و اَدانی | گزارشهای وقایع اتفاقیه دربارهی گشایش دارالفنون روایت کهن ملتفت باش عزیز من | گزیدهای از حکایتهای کتاب «صد پند» روایتهای مستند یک نفر روپوش سرخ وسفید | روایت سرپرستار بیمارستان گلستان اهواز از جنگ | گفتوگو و تنظیم: نسیم مرعشی یک تجربه صدایی که میشنوید | چند روایت از «وضعیت قرمز» یک مکان رازچشمها | چند قاب از کلاسهای درس در شهرهای مختلف دنیا یک تجربه من برادرت هستم | روایتی از زندگی دوقلوهای کلمبیایی | سوزان دومینوس/ ترجمه: نفیسه موسوی درباره داستان جستار۱ ناداستان بهمثابۀ ادبیات | نویسندگی در داستاننویسی خلاصه میشود؟|ویلیام زینسر/ ترجمه: عطیه عطارزاده جستار۲ مجسمۀ مونتنی | جستارنویسی شخصی چگونه شروع شد| پاتریشیا همپل / ترجمه: آزاده کامیار گفتوگو وحشت نویسنده | ناداستان چگونه نوشته میشود| متیو اسپکتور/ ترجمه: کیوان سررشته پایان خوش سبک خانه تمرینهایی در سبک | مت مدن بنفش چرکتابنامادریهایی که اسمشان بد دررفته| ارما بومبک/ ترجمه: احسان لطفی داستانهای دیدنی کامبیز درمبخش مسابقه داستان یکخطی چاپ عصر بازتاب