به چی میخندی مامان؟
طاهره با همان لبخند و احساسی غریب، خاطرهای از کودکیاش تعریف میکند.
طاهره: هیچی یاد بچگیهام افتادم. خونهمون پنج تا اتاق تو در تو داشت، وقتی مهمون میاومد لحاف تشکها را از پستو میآوردن دایی رضا بدبخت میشد. بعد ردیف کنار هم پهن میکردن. من و خواهرم قبل از اینکه مهمونها بیان تو اتاق میرفتیم، یکییکی توی رختخوابها دراز میکشیدیم آن قدر خنک بود، تازه بود و نرم بود که نگو... بعد مامان میاومد، باهامون دعوا میکرد و میگفت: «اوت پار چاسی.»
آرزو: یعنی چی؟
طاهره: غر میزد چرا رختخواب و به هم ریختیم.
آرزو محو تماشای مادر است. طاهره غرق در خاطرة خودش است و بیاختیار دستی به ملافة سفید میکشد.