«رُژان» نام داستانی از سیدهادی هاشمزاده هاشمی (-۱۳۴۳) با موضوع دفاع مقدس است.
در بخش کوتاهی از این اثر میخوانید:
سردی نسیم یاد شب های پیشین را در ذهن جلال جان میداد، یاد آنشب سرد آنگاه که تک و تنها در سنگر نشسته بود، و با دنیایی از اضطراب در انتظار مرگ، گوش به نوای حزین باد سپرده بود. شب از نیمه گذشته بودلحظات کند و سنگین پیش میرفت. در اندیشه بود چه پیش میآید، شایدتا ساعتی دیگر سر او را هم از تن جدا کنند و جسد بی جانش در نفیر بادزیر دانه های ریز باران خاموش و بی حرکت رها شود. باید وداع میگفت بازندگی، با پدر و مادر، با همه، با دنیای زیبا با شب های بلند، با نوای باد. دلشرا غم گرفت، آهی کشید و زیر لب گفت: «هنوز زود است، باید هوشیارباشم، شبح شب میآید، باید او را بشناسم بدانم چطور میآید؟ از کجامیآید؟ شب های پیش از کدام راه میآمد؟ سرهای امان، علی و مهدی راچگونه برید؟ کجا برد؟ باید همه چیز را ورانداز کنم».
در سیاهی همه چیز را به خاطر سپرد. بوته ها، پستیها، بلندیها، همه رادر ذهن سپرد. در هر جا، همه چیز در جای خود آرام و بی حرکت وبی حادثه بود. «لابد شبح گریخته است، دیگر نخواهد آمد.»
به دیوار سنگر تکیه داد نفسی عمیق کشید، اسلحه ای را روی زانو های خیسش گذاشت و چشم به سیاهی دوخت. بوته ای تکان خورد «باد است که میوزد» با اطمینان لحظه ای پلک بر هم گذاشت در آرزوی لمیدن دربستری نرم، دیدن خواب های خوش، دور از پرهیب شب، از اشباح نیمه جان، از جنگل های مرگ.
پلک گشود «او می آید، آن هیولای نیمه شب سری میبُرد و...»
توفان اوهام و خیالات اینک میوزد، بدن های بیسر در نظرش پیش میآیند. دوش بدوش، بارها و بارها، چشمهای خاموش و خیره ماندۀ شب های قبل از ورای تاریکی به او مینگرند، به بوتهها، به سنگینی شب، به خاشاک روان در وزش باد.