@{{ user_rate = 0 }}

در انتظار گودو







روند ها : #کتاب،

در انتظار گودو

ساموئل بکت , مرادحسین عباسپور 128 صفحه

انتشارات نشر روزگار

در انتظار گودو، اثر معروف ساموئل بکت، نمایشنامه‌نویس، رمان نویس و شاعر ایرلندی است. بکت در کتاب در انتظار گودو، داستان دو مرد فقیر را نوشته است که در انتظار فردی به نام گودو نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند. 
ساموئل بکت در کتاب در انتظار گودو پوچی و بیهودگی زندگی را نشان داده است. این اثر را می‌توانید با ترجمه‌ی مرادحسین عباسپور بخوانید. 
درباره‌ی کتاب در انتظار گودو
در انتظار گودو اثری عجیب از ساموئل بکت، درباره‌ی پوچی زندگی است. بکت در کتاب در انتظار گودو داستان دو دوست به نام‌های استراگون و ولادیمیر را نوشته است. آن‌ها در جایی که مانند بیابانی برهوتی است نشسته‌اند و انتظار فردی به نام گودو را می‌کشند. هرچند که نمی‌دانند که او کیست؟ چرا قرار است بیاید؟ و آن‌ها از او چه می‌خواهند؟ انتظارشان را می‌توان به انتظاری برای زیستن تعبیر کرد. استراگون شب را در یک گودال گذرانده است. او از آدم‌های ناشناسی کتک خورده و حالا با روایت کردن خاطرات دیشب، به یاد خشونت مردم می‌افتد... بهرحال زمان می‌گذرد و آن دو همچنان در انتظار گودو نشسته‌اند تا اینکه پیکی می‌رسد و خبر می‌دهد: گودو امشب نمی‌آید اما فردا حتما می‌آید...
کتاب در انتظار گودو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم
در انتظار گودو را نمونه‌ای از ادبیات پوچی می‌دانند اما این کتاب برای دوست‌داران فلسفه می‌تواند جذاب و خواندنی باشد.
درباره‌ی ساموئل بکت 
ساموئل بارکلی بکت ۱۳ آوریل ۱۹۰۶ در ایرلند به دنیا آمد. بکت در خانواده‌ی مذهبی پروتستان متولد شد. در دورانی که تحصیل می‌کرد و تا زمانی که به عنوان استاد مشغول به کار شد، همچنان اعتقادات مذهبی داشت. اما بعد از اینکه محیط آکادمیک را ترک کرد و به پاریس مهاجرت کرد، کم کم اعتقادات مذهبی را کنار گذاشت. ساموئل بکت در سال ۱۹۶۹ جایزه نوبل ادبیات را نیز دریافت کرد. در انتظار گودو، مالون می‌میرد، فاجعه، آخر بازی و مالوی از آثار مشهور بکت هستند.
ساموئل بکت در ۲۲ دسامبر ۱۹۸۹ در سن ۸۳ سالگی درگذشت و مقبره وی در گورستان مون‌پارناس، پاریس است.
جملاتی از  کتاب در انتظار گودو
جاده‌ی روستایی. یک درخت.
غروب
استراگون روی تپه ی کوچکی نشسته است، تلاش می‌کند پوتین‌اش را در بیاورد. با هر دو دست پوتین را می‌کشد، به هن و هن می‌افتد. منصرف می‌شود، خسته است، کمی استراحت می‌کند و دوباره مانند قبل دست به کار می‌شود. ولادیمیر وارد می‌شود.
استراگون: (دوباره دست از کار می‌کشد.) کاری نمی‌شه کرد.
ولادیمیر: (با گام‌های کوتاه و سنگین و پاهای باز پیش می‌آید.) من هم
دارم به این باور می‌رسم. تو تمام زندگیم سعی کردم اونو از خودم دور کنم، گفتم ولادیمیر عاقل باش، تو که هنوز همه چیز رو امتحان نکرده ای. و به مبارزه ام ادامه دادم. (به فکر فرو می‌رود، غرق در اندیشه ی مبارزه. رو می‌کند به استراگون.) تو که دوباره اونجایی.
استراگون: من؟
ولادیمیر: خوشحالم از این که برگشتی. فکر نمی‌کردم دوباره برگردی.
استراگون: منم همینطور.
ولادیمیر: دوباره به هم رسیدیم! باید اینو جشن بگیریم. اما چطور؟ (به فکر فرو می‌رود.) پاشو می‌خوام بغلت کنم.

برش هایی از کتاب