حیدر


کنجی نشستم زینب و ام کلثوم خودشان را در بغلم جا دادند دنبال نشانه روشنی از فاطمه در آن ها گشتم از برق چشم هایشان میشد خواند که می خواهند مثل مادرشان باشند. هنوز تمام سینه ام داشت میسوخت از فکر غریبی پاره تن پیامبر و محسنی که هیچوقت ندیدمش. جای جای خانه پر از خاطره بود دلم میخواست فاطمه کنارم بود باز دستانش را میگرفتم چشم از او بر نمیداشتم و به او میگفتم: لبخند های عاشقانه ات را با جهانی عوض نمیکنم...