... :«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی کنم،که تکلیف خود را از حسین می پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می خواهم. و من ... حسین را برای دنیای خویش نمی خواهم، که دنیای خود را برای حسین می خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می شناسی که من جانم را فدایش کنم؟»
«رحیم حسابی جوش آورده بود. تا آن روز آنقدر عصبانی و ناراحت ندیده بودمش. مجید شرفی رو به سعید گفت: تو دیگه کی هستی؟ فقط بلدی واسۀ ما قیفی بیایی. خُب جوابشونو میدادی. سعید دستی به موهای کوتاه سرش کشید و گفت: ایناها. امیریان و لولایی و گودرزی شاهدن جوابشونو دادم. اما خُب... منصور حسینی گفت: اینطور نمیشه، باید حالشونو بگیریم. لامصبا واسهمون شاخ شدن. همین دیروز بود که اون طرف میدون صبحگاه گلپری جون میخوندن و میرقصیدن. اصغر حیدری با آن صورت همیشه خندان و تهلهجۀ آذریاش گفت: شما چه خبرتونه؟ انگاری با دشمنشون طرف شدن. اونا هم مثل ما میخوان جبهه برن دیگه. علی اکبری گفت: دِ، همین دیگه. فقط فرقش اینه که ما داوطلب میریم و اونا وظیفهشونه. تازه... اصغر حرف علی اکبری را قطع کرد: - ثواب کار را ضایع نکن. صلوات بفرستید و تمومش کنید. صلوات فرستادیم و متفرق شدیم؛ اما من برق انتقام را در چشمان رحیم و مجید میدیدم. همان شب خسته و خرد و خمیر غرق در خواب بودم که ناگهان صدای شلیک گلوله بلند شد و فریاد و همهمه. هراسان از خواب پریدم. تا چشم باز کردم، دماغ و چشمانم شروع کرد به سوختن. داشتم خفه میشدم. از تخت پریدم پایین. فضای آسایشگاه را چیزی مثل مه فرا گرفته بود. صدای شلیک گلوله و سوت فرمانده قاطی جیغ و فریاد بچهها شده بود. هیچجا را نمیدیدم. کورمال کورمال طرف در آسایشگاه دویدم. در بسته بود و فرمانده را دیدم که ماسک بر صورت تیراندازی میکرد و بچهها مثل گلۀ گرگزده به این طرف و آن طرف میدویدند. یک لحظه باد خنکی از طرف سقف پایین آمد. پنکههای سقف به کار افتاد.»
«پدرم گفت: «دوباره من رو به اقامه بردن. عبود به من گفت: خوب پشیمون شدی یا نه؟ می خوای با ما همکاری کنی؟ گفتم: به خدا من این کاره نیستم. خواهش می کنم این رو از من نخواید. عبود با دستش اشاره کرد کافیه و گفت: خیلی خوب، خیلی خوب. بعد دفتر تلفنی از کشوی میزش در آورد، به من نشون داد و پرسید: این دفتر تلفن شماست؟ نگاهی به اون انداختم و گفتم: بله. عبود گفت: بگو ببینم حاجی جواد رو از کجا می شناسی؟ چه رابطه ای با اون داری؟ الان کجاست؟ گفتم: اون از دوستان قدیمی و هم شهری من بود. مدتی هم در محلة عطیفیه همسایة ما بود. یکی دو سال پیش همراه خانواده ش به لبنان رفت و دیگه هیچ خبری از اون ندارم. عبود گفت: می دونی چند میلیون دلار با خودش برده؟ اگه گیرش بیاریم، اون رو تیکه تیکه می کنیم. بعد چند اسم دیگه رو هم پرسید و سراغ آقای وکیل و نوری خیرالله رو گرفت و از اون ها هم پرس وجو کرد. در حالی که داشتم جوابش رو می دادم، صحبتم رو قطع کرد و گفت: با صداقت حرف می زنی. گفته هات به دل می شینه.» پدرم می گفت: «با این حرف عبود جری تر شدم و ناخودآگاه به اون گفتم: قربان یک مسئله ای هست که می خوام بگم. عبود گفت: بگو. گفتم: من بیست سال سابقة کار خالصانه دارم. حرفم رو قطع کرد و گفت: بله، گزارش محل کارت هم همین رو نشون می ده. ادامه دادم: در تموم این سال ها دِرهمی رو جابه جا نکردم. برای کشور خدمت کردم. اما نتیجه ش این شد ـ دست های دست بند زده م رو دراز کردم و بهش نشون دادم ـ حاصل همة عمرم در یک چشم به هم زدن نیست و فنا شد. به خدا قسم وقتی زن و بچه م رو گوشة زندان می بینم، جیگرم خون می شه، اما توی خودم می ریزم.»
جوان پشت میز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت:« اگر علاقمند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب می اندازد...»
بنده کاملا موافق هستم که باید نوآوری شود؛ لیکن این که می گویید جامعه ما نمی پسندد، من این را نمی توانم خیلی از شما قبول کنم. جامعه ما، جامعه ای است که نوآوری را اصلا تربیت و استقبال می کند.
مسجد دیگر جای نشستن نداشت. پر از مهمان های عروسی بود. قرار بود بعد از نماز، عقد پسرعمو و دخترعمو خوانده شود. عقد علی(ع) پسر ابی طالب و فاطمه (س)دختر محمد (ص) رسول خدا. همهمهای بود. پیامبر شروع به صحبت کرد. همه ساکت شدند. قبل از خواندن خطبه عقد گفت: « این افتخار فقط برای فاطمه است که صیغه عقدش را جبرئیل پیشاپیش، روبه روی صفحه فرشتگان و در آسمان چهارم خوانده است. » ای مردم و بزرگان قریش! من به خواستگاری تان از فاطمه پاسخ «نه» ندادم بلکه این خداوند بود که شما را نپذیرفت. جبرئیل بر من نازل شد و گفت :«خداوند فرموده اگر علی(ع) را برای فاطمه(س) نیافریده بودم تا روز قیامت از آدم ابوالبشر، شوهر و همسری هم تراز فاطمه پیدا نمی شد.
یک روز که مادر و سعید و حمید رفته بودند بیرون، بهمن سحر را نشاند روی پایش و علی را صدا کرد و گفت: « ببینین بچه ها، ما دو تا تلویزیون داریم؛ ولی سعید و حمید اصلا تلویزیون ندارن. نظر شما چه که یکی از اینا را بدیم به اونا؟ » علی کمی فکر کرد. سحر دو ساله و سجاد یک ساله بود. فقط علی میتوانست تصمیم بگیرد. گفت: « بدیم بابا! » بهمن خندید و دستی به سر علی کشید و گفت: « بارک الله پسرم. به نظرت کدوم یکی رو بدیم؟ » علی زود جواب داد: « سیاه و سفید کوچیکه رو. » سحر هم به تقلید برادرش گفت: « کوچیکه! » بهمن گفت: « اما من میگم رنگیه. تو اگر بخوای بری تولد دوستت، ماشین کنترلی خراب و کهنه خودتو میبری یا میری براش یک ماشین نو و قشنگ میخری؟ » علی بچه باهوشی بود. منظور پدرش را متوجه شد. گفت: « نه بابا..... من رنگیه رو دوست دارم. اون مال خودمونه. » بهمن با علی حرف زد. بعضی حرفهایش حرصم را در می آورد. اما دخالتی نمیکردم. میدیدم بهمن خوب دارد بچه ها را تربیت میکند و با خودم میگفتم بهتر است بگذارم کارش را بکند؛ هرچند من دلم میخواست تلویزیون رنگی برای خودمان بماند.
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر به خواب می ماند پرنده در قفس خویش خواب می بیند پرنده در قفس خویش به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد پرنده می داند که باد بی نفس است و باغ تصویری ست پرنده در قفس خویش خواب می بیند